باران
باز باران با ترانه
با گوهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرمو نازک
چست و چابک
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو
می پریدم ازلب جوی
دور میگشتم ز خانه
می شنیدم از پرنده
داستان های نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی
بس گوارا بود باران
وه چه زیبا بود باران
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی, پندهای آسمانی
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی خواه تیره خواه روشن
هست زیبا, هست زیبا, هست زیبا
قیصرامین پور- روحش شاد
باز باران با ترانه
با گوهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرمو نازک
چست و چابک
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو
می پریدم ازلب جوی
دور میگشتم ز خانه
می شنیدم از پرنده
داستان های نهانی
از لب باد وزنده
رازهای زندگانی
بس گوارا بود باران
وه چه زیبا بود باران
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی, پندهای آسمانی
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی خواه تیره خواه روشن
هست زیبا, هست زیبا, هست زیبا
قیصرامین پور- روحش شاد
-----------------------------------------------------
کتاب
من یار مهربانم
دانا و خوشبیانم
گویم سخن فراوان
با آن که بیزبانم
هر مشکلی که داری
مشکلگشای آنم
پندت دهم فراوان
من یار پند دانم
من دوستی هنرمند
با سود و بیزیانم
از من مباش غافل
من یار مهربانم
من یار مهربانم
دانا و خوشبیانم
گویم سخن فراوان
با آن که بیزبانم
هر مشکلی که داری
مشکلگشای آنم
پندت دهم فراوان
من یار پند دانم
من دوستی هنرمند
با سود و بیزیانم
از من مباش غافل
من یار مهربانم
--------------------------------------------
ایران خانه ی ما
خوب و عزیزی ایران زیبا
پاینده باشی ای خانه ی ما
من دوست هستم با شهرهایت
با کوه و دشتت با نهرهایت
خورشید اسلام یکبار دیگر
تابیده از تو الله اکبر
در هر کجایت خون شهیدان
پیوسته جاریست ای خاک ایران
بر کوی و کوچه بر دشتهایت
روییده لاله جانم فدایت
مصطفی رحماندوست
----------------------------------------------------------
خوشا به حالت ای روستایی ،
خوشا به حالت ای روستایی ،
چه شاد و خرم، چه باصفایی،
در شهر ما نیست جز دود و ماشین،
دلم گرفته از آن و از این،
در شهر ما نیست جز داد و فریاد،
خوشا به حالت که هستی آزاد،
ای کاش من هم پرنده بودم،
با شادمانی پر میگشودم،
می رفتم از شهر به روستایی،
آنجا که دارد آب وهوایی
خوشا به حالت ای روستایی ،
چه شاد و خرم، چه باصفایی،
در شهر ما نیست جز دود و ماشین،
دلم گرفته از آن و از این،
در شهر ما نیست جز داد و فریاد،
خوشا به حالت که هستی آزاد،
ای کاش من هم پرنده بودم،
با شادمانی پر میگشودم،
می رفتم از شهر به روستایی،
آنجا که دارد آب وهوایی
--------------------------------------------------
زاغکی قالب پنیری دید
زاغکی قالب پنیری دید
به دهان برگرفت و زود پرید
بر درختی نشست در راهی
که از آن می گذشت روباهی
روبهک پرفریب و حیلت ساز
رفت پای درخت و کرد آواز
گفت به به چقدر زیبایی
چه سری چه دمی عجب پایی
پر و بالت سیاه رنگ و قشنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
گر خوش آواز بودی و خوشخوان
نبودی بهتر از تو در مرغان
زاغ می خواست قار قار کند
تا که آوازش آشکار کند
طعمه افتاد چون دهان بگشود
روبهک جست و طعمه را بربود.
زاغکی قالب پنیری دید
به دهان برگرفت و زود پرید
بر درختی نشست در راهی
که از آن می گذشت روباهی
روبهک پرفریب و حیلت ساز
رفت پای درخت و کرد آواز
گفت به به چقدر زیبایی
چه سری چه دمی عجب پایی
پر و بالت سیاه رنگ و قشنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
گر خوش آواز بودی و خوشخوان
نبودی بهتر از تو در مرغان
زاغ می خواست قار قار کند
تا که آوازش آشکار کند
طعمه افتاد چون دهان بگشود
روبهک جست و طعمه را بربود.
-------------------------------------------------
میازار موری که دانه کش است
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی در افتی به پایش چو مور
گرفتم ز تو ناتوان تر بسی است
توانا تر از تو هم آخر کسی است
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی در افتی به پایش چو مور
گرفتم ز تو ناتوان تر بسی است
توانا تر از تو هم آخر کسی است
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
--------------------------------------------------------
«ز گهواره تا گور دانش بجوی»
به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد
چنین گفت پیغمبر راستگوی «ز گهواره تا گور دانش بجوی»
به گفتار پیغمبرت راه جوی دل از تیرگیها بدین آب شوی
گواهی دهم کاین سخنها ز اوست تو گویی دو گوشم بر آواز اوست
که «من شهر علمم، علیام در است» دُرست این سخن گفتِ پیغمبر است
منم بنده? اهل بیت نبی ستاینده? خاک پای وصی
بر این زادم و هم برین بگذرم چنان دان که خاک پی حیدرم
به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد
چنین گفت پیغمبر راستگوی «ز گهواره تا گور دانش بجوی»
به گفتار پیغمبرت راه جوی دل از تیرگیها بدین آب شوی
گواهی دهم کاین سخنها ز اوست تو گویی دو گوشم بر آواز اوست
که «من شهر علمم، علیام در است» دُرست این سخن گفتِ پیغمبر است
منم بنده? اهل بیت نبی ستاینده? خاک پای وصی
بر این زادم و هم برین بگذرم چنان دان که خاک پی حیدرم
------------------------------------------------------------------------------------------------
ای نام تو بهترین سر آغاز
ای نام تو بهترین سر آغاز بی نام تو نامه کی کنم باز
ای یاد تو مونس روانم جز نام تو نیست برزبانم
ای کار گشای هرچه هستند نام تو کلید هر چه بستند
ای هست کن اساس هستی کوته ز درت دراز دستی
از آتش ظلم و دود مظلوم احوال همه تو راست معلوم
هم قصه نانموده دانی هم نامه نا نوشته خوانی
ای عقل مرا کفایت از تو جستن زمن و هدایت از تو
هم تو به عنایت الهی آن جا قدمم رسان که خواهی
از ظلمت خود رهایی ام ده بانور خود آشنایی ام ده
ای نام تو بهترین سر آغاز بی نام تو نامه کی کنم باز
ای یاد تو مونس روانم جز نام تو نیست برزبانم
ای کار گشای هرچه هستند نام تو کلید هر چه بستند
ای هست کن اساس هستی کوته ز درت دراز دستی
از آتش ظلم و دود مظلوم احوال همه تو راست معلوم
هم قصه نانموده دانی هم نامه نا نوشته خوانی
ای عقل مرا کفایت از تو جستن زمن و هدایت از تو
هم تو به عنایت الهی آن جا قدمم رسان که خواهی
از ظلمت خود رهایی ام ده بانور خود آشنایی ام ده
---------------------------------------------------------------------------------
حکایت درویش با روباه
یکی روبهی دید بی دست و پای فرو ماند در لطف و صنع خدای
که چون زندگانی به سر میبرد؟ بدین دست و پای از کجا میخورد؟
در این بود درویش شوریده رنگ که شیری برآمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خورد بماند آنچه روباه از آن سیر خورد
دگر روز باز اتفاقی فتاد که روزی رسان قوت روزش بداد
یقین، مرد را دیده بیننده کرد شد و تکیه بر آفریننده کرد
کز این پس به کنجی نشینم چو مور که روزی نخوردند پیلان به زور
زنخدان فرو برد چندی به جیب که بخشنده روزی فرستد ز غیب
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست
چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش ز دیوار محرابش آمد به گوش
برو شیر درنده باش، ای دغل مینداز خود را چو روباه شل
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟
چو شیر آن که را گردنی فربه است گر افتد چو روبه، سگ از وی به است
بچنگ آر و با دیگران نوش کن نه بر فضلهی دیگران گوش کن
بخور تا توانی به بازوی خویش که سعیت بود در ترازوی خویش
چو مردان ببر رنج و راحت رسان مخنث خورد دسترنج کسان
بگیر ای جوان دست درویش پیر نه خود را بیگفن که دستم بگیر
خدا را بر آن بنده بخشایش است که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای که نیکی رساند به خلق خدای
یکی روبهی دید بی دست و پای فرو ماند در لطف و صنع خدای
که چون زندگانی به سر میبرد؟ بدین دست و پای از کجا میخورد؟
در این بود درویش شوریده رنگ که شیری برآمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خورد بماند آنچه روباه از آن سیر خورد
دگر روز باز اتفاقی فتاد که روزی رسان قوت روزش بداد
یقین، مرد را دیده بیننده کرد شد و تکیه بر آفریننده کرد
کز این پس به کنجی نشینم چو مور که روزی نخوردند پیلان به زور
زنخدان فرو برد چندی به جیب که بخشنده روزی فرستد ز غیب
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست
چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش ز دیوار محرابش آمد به گوش
برو شیر درنده باش، ای دغل مینداز خود را چو روباه شل
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟
چو شیر آن که را گردنی فربه است گر افتد چو روبه، سگ از وی به است
بچنگ آر و با دیگران نوش کن نه بر فضلهی دیگران گوش کن
بخور تا توانی به بازوی خویش که سعیت بود در ترازوی خویش
چو مردان ببر رنج و راحت رسان مخنث خورد دسترنج کسان
بگیر ای جوان دست درویش پیر نه خود را بیگفن که دستم بگیر
خدا را بر آن بنده بخشایش است که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای که نیکی رساند به خلق خدای